لبخند ساده(آريو بتيس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

تا به حال به اين فكر كرده ايد كه يك تخم مرغ را از يك سوراخ سوزن رد كنيد؟
اين داستان چيزي شبيه به همان است،منتها كمي دشوار تر ،يعني در حدود ردكردن ،اي بابا ،بي خيالش،اگر از من بپرسيد،به شما پاسخ خواهم داد ،غير قابل باور است.
اما ...................هست،وجود دارد،باور كنيد.
شايد هم دارم مبالغه مي كنم.
بهتر است خودتان داستان را بشنويد تا حرفهاي من را كه گاهي خودم هم دور خودم مي چرخم كه كدام راباور كنم،قضاوت كنيد.
آن روز سوار بر ماشين، در اتوبان، يك ريز گاز مي دادم ،كه يكباره ماشين عطسه اي كرد و در جا ايستاد.
واي ،خدايا اصلا حواسم به عقربه ي بنزين نبود.
با هر زحمتي كه بود ماشين را به كنار اتوبان هل دادم و به انتظار كمك ايستادم.
اما مگر در اين زمانه كه بنزين سربي توليد وطن به قيمت خون آدم مي سوزد و بعد از پول ،قاتل جانمان مي شود،كسي يك نيش ترمز هم محض رضاي خدا به ما لطف مي كند؟؟؟؟چه برسد به يك قطره سوخت.
در حال فحش دادن به زمين وزمان بودم،كه او از راه رسيد.
جواني ساده پوش،با چهره اي كاملا معمولي كه گمان كردم به خاطر اينكه شپش در جيبش قاپ مي اندازد،رنج پياده روي از تهران به كرج را به جان خريده است.
با يك سلام ،صاف رفت سر اصل مطلب:بنزين تمام كرده اي؟؟؟
-آره لا مصب
لبخندي زدو گفت:اينكه مشكلي نيست،آن دست اتوبان پمپ بنزين است.
بي اختيار آن سمت را نگاه كردم ،چيزي پيدا نبود.
گفتم :چيزي كه پيدا نيست،تازه مگر مي شود با اين سرعت ماشينها به آن سمت رفت.
دوباره مثل قبل لبخند زدو پاسخ داد:نترس
نفهميدم كه چه شد؟دستم را گرفت وبا هم از عرض اتوبان رد شديم ،حتماشنيده ايد كه وقتي مي خواهند بگويند فلان خيابان شلوغ است،مي گويند عينهو اتوبان،اما آن دقايق اتوبان مثل جاده هاي كويري كه سال به سال رد يك چرخ ماشين به خود نمي بينند ،خلوت شد.
خلاصه ،بنزين را در باك ريختم وبراي قدر داني دست در جيب كردم و مقداري پول به سمتش گرفتم.
در همين مدت كوتاه لبخند ش را از بر شده بودم ،باز هم همان لبخند را تحويلم داد و گفت:براي پول كمكت نكردم.
هرچه كردم،پول را نپذيرفت.
گفتم حداقل بگذار تا جايي برسانمت،با همان لبخند ،قبول كرد.
در راه برايم تعريف كرد كه عاشق است ،اما نه از آن عشقهاي آسماني بلكه عاشق دختري بر روي همين زمين خودمان ،همين دور و اطراف،حالا هم از قم ،زادگاهش ،راه افتاده تا به ديدن معشوقه برود.
درباره خيلي چيزها حرف زديم حتي به من گفت،اگر يك انگشتر عقيق با فلان مشخصات به دست كنم ،در خيلي از گره هاي زندگيم گشايش خواهد بود.
بين باور و عدم باورش دست وپا مي زدم كه دوباره لبخند زد وگفت:اينجا نگهدار بايد پياده بشوم.
با تعجب پرسيدم:اينجا؟؟؟خانه ي دوست اينجاست؟؟؟؟
سري تكان داد و گفت:نه ،اينجا كسي به كمكم نياز دارد.
هر چه نگاه كردم كسي را نديدم.
ناچار جلوتر رفتم و كمي دور تر ايستادم،كنجكاوي بدجوري قلقلكم مي داد.در آينه دقيق شدم ،آرام ايستاده بود و انتظار مي كشيد،چند دقيقه ي بعد ،چرخ يك ماشين پنچر شدو در كنار پاي او ايستاد،راننده پيرتر از آن بود كه بتواند چرخ پنچر را با زاپاس سالم عوض كند.جوان جلو رفت و طولي نكشيد كه ماشين بازهم آماده ي حركت شد.
گذر جوان و پير مرد را از كنار خود ديدم.هنگام عبور جوان دوباره به من لبخند زد.
نميدانم شايد باورش ساده تر از آن چيزي باشد كه گفتم وشايد من اشتباه كرده ام ،خدا بهتر مي داند....

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت17:47توسط امیر هاشمی طباطبایی | |